روز خسته کننده ای را سپری نمودم
اصلا متوجه نشدم چگونه شب شد
می خواستم بخوابم
اما همیشه از خواب می ترسم
می ترسم دیگر بیدار نشوم
بارها دیدن خواب های وحشتناک مرا از خواب بیزار کرده است
اما شب است و خستگی امانم را بریده است
می خوابم ولی خوابم نمی برد
برمی خیزم تاریکی همه جا را فراگرفته و گویا قرار نیست هیچوقت روشنایی خورشید را ببینم
دوباره به محل خواب باز می گردم
کارهایی که در روز انجام داده ام را مرور می کنم
متوجه اشتباهاتم می شوم
تصمیم می گیرم فردا جبران کنم
آه چه شب طولانی
آرام آرام خواب می روم
اما کابوس و بازهم کابوس
وحشت زده بیدار می شوم
دنبال ساعت می گردم
آیا صبح نزدیک نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟